جدول جو
جدول جو

معنی خس پرور - جستجوی لغت در جدول جو

خس پرور
(پِ دَ مُ دَ / دِ)
آنکه مردم پست و دون را پرورش می نماید و حمایت می کند. (ناظم الاطباء) :
نه خسرو شد آن کس که خس پرور است
خسی دیگر و خسروی دیگر است.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غم پرور
تصویر غم پرور
آنکه پیوسته در غم و اندوه باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تن پرور
تصویر تن پرور
خوش گذران، تن آسا، تنبل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخن پرور
تصویر سخن پرور
سخن پرداز، سخن آرا، بلیغ و فصیح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست پرور
تصویر دست پرور
کسی که زیردست کس دیگر پرورش یافته باشد، آنکه تربیت شده و پرورش یافتۀ دست کسی باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گل پرور
تصویر گل پرور
آنکه گل پرورش دهد، باغبان، گل پرورنده
فرهنگ فارسی عمید
(چِ)
مربی نفس خود، آنکه تربیت نفس خود کند. آنکه تربیت خود کند، آنکه نزد خود درس خواند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
که تسلیم هوای نفس خویشتن است: از نفس پرور هنروری نیاید و بی هنر سروری را نشاید. (گلستان سعدی)
لغت نامه دهخدا
(زَ اَ دو دَ / دِ)
دل پرورنده. پرورندۀ دل. آنکه دل را پرورش دهد. تربیت کننده باطن:
برآراستندی به فرهنگ و رای
سخنهای دل پرور جان فزای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
پروردۀ غم. آنکه پیوسته در غم و اندوه باشد: خواهر غم پرور
لغت نامه دهخدا
(نَ ظَ بُ دَ / دِ)
که سخا را پرورش دهد. که سخا را شروع کند. که از بسیاری بخشش دیگران را بسخاوت وا دارد. سخادوست. سخی. بسیار بخشنده. بسیار جوانمرد:
چه توان گفت که امروزچه کرد و چه نمود
آن خداوند سخاپرور بسیارهنر.
فرخی.
که نیست چون تو سخاپروری بشرق و بغرب
نه چون من است ثناگستری بشام و عراق.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(نَ فَ تَ / نَ تَ / تِ)
سخندان:
تا سخن پرور بوی از صاحب رازی بهی
چون سخاگستر بوی از حاتم طایی بری.
سوزنی.
کریم دین که مکرم شد از تو دین کریم
حکیم طبع و سخن پرور و کریم و حلیم.
سوزنی.
کشنده دمش طوطیان را بدام
سخن پروری طوطیانوش نام.
نظامی.
بلبل عرشند سخن پروران
باز چه مانند به آن دیگران.
نظامی.
دورویه ستادند بر در سپاه
سخن پرور آمد در ایوان شاه.
سعدی.
پس در این معنی ضرورت صاحب صوت و سماع
از برای شعرمحتاج سخن پرور بود.
امیرخسرو دهلوی
لغت نامه دهخدا
(هَُ مْ مَ)
خودنواز و خودپرور و کسی که خود را پرورش می کند و می نوازد. (ناظم الاطباء). تن آسای. تن پرست. آنکه تن وی معبود وی باشد. (آنندراج) :
چو کم خوردن طبیعت شد کسی را
چو سختی پیشش آید سهل گیرد
وگر تن پرور است اندر فراخی
چو تنگی بیند از سختی بمیرد.
سعدی (گلستان).
ندارند تن پروران آگهی
که پرمعده باشد زحکمت تهی.
سعدی (بوستان).
خردمند مردم هنرپرورند
که تن پروران از هنر لاغرند.
سعدی (بوستان).
وگر نغز و پاکیزه باشد خورش
شکم بنده خوانند و تن پرورش.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(سِ پَرْ وَ)
سپردار. آنکه سپر می دارد. (ناظم الاطباء) :
سپرور پیاده ده ودو هزار
گزین کرد شاه از در کارزار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خُ پَرْ وَ)
پروردۀ خم. آنچه در خم پرورده شود. کنایه از شراب
لغت نامه دهخدا
(پِ دَ کُ تَ / تِ)
جمع کننده خس و خاشاک بدور خود:
تا چند خس پذیری آخر نه کهربایی.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از دست پرور
تصویر دست پرور
پرورش یافته از دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گل پرور
تصویر گل پرور
آنکه گل را تربیت کند باغبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غم پرور
تصویر غم پرور
آنکه پیوسته در غم و اندوه باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخن پرور
تصویر سخن پرور
سخندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن پرور
تصویر تن پرور
آنکه تن خویش را بپروراند و بیاساید تن آسا خوش گذران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل پرور
تصویر دل پرور
تربیت کننده باطن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن پرور
تصویر تن پرور
((تَ. پَ وَ))
تن آسا، خوش گذران
فرهنگ فارسی معین
بی حال، بی عار، بی کاره، تن آسا، تنبل، تن پرست، خوش گذران، راحت طلب، تن آسان
متضاد: زرنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لاغر، کز کرده، جمع شده، درخود فرو رفته
فرهنگ گویش مازندرانی